ک روز که در یک کلاس خدمات مشتریان درس میدادم، زنی را به یاد دارم که پشت سر هم از بدبختیهایی که سر کارش داشت شکایت میکرد.
درمورد
اینکه چقدر از همکارانش متنفر است، از رئیسش متنفر است. از خدمت کردن به
مشتریها متنفر است، و از همه مهمتر اینکه فکر میکرد چطور اینکه مجبور است
صبح تا شب دور و بر آدمهای خنگ و احمق باشد سالهای عمرش را تلف میکند.
وقتی غر زدنهایش تمام شد، یک سوال خیلی مشخص از او پرسیدم، سوالی که باید خیلی سال پیش از خودش میپرسید:
«اگر در این شغلت احساس بدبختی میکنی، به نظرت نباید یک کار دیگر که شادترت کند پیدا کنی؟»
با سوال من حسابی شوکه شده بود ولی بالاخره جواب داد.
«خوب،
کلی قبض هست که باید پرداخت کنم، من به این کار نیاز دارم. ولی موضوع این
نیست. مشکل من اینه که نمیدونم چرا این شرکت اینهمه احمق تو خودش جمع کرده.
اونها باید از کارشون استعفا بدن نه من.»
و همینطور ادامه داد. گوش کردن به حرفهایش واقعاً ناراحتکننده بود.
او تصور میکرد که مسئولیت برطرف کردن نارضایتی و ناراحتی در کارش بر گردن شرکتی که در آن کار میکند، همکارانش و رئیسش است.
واقعیت
این است که هیچکس او را از کاری که از آن متنفر است نجات نخواهد داد،
حداقل آن احمقهایی که از آنها تنفر داشت نمیتوانند این کار را بکنند. ولی
من میدانم چه کسی میتواند.