روزی جمله ای از یک خردمند خواندم که می گفت: «گاهی فضا مهمتر از محتواست و
آن لحظات نباید سرگرم محتوا شد! بلکه باید فضا را درک کرد...
راستش
معنای پنهان این جمله را برای سالها متوجه نشدم تا اینکه دخترم لب به سخن
گشود و هر وقت من یا پدرش را پیدا میکرد، ما را گوشهای تنها گیر
میانداخت و برایمان بلبلزبانی میکرد. اگر کسی ما را آن موقع میدید اصلا
حرفهایی را که بین ما ردوبدل میشد، نمیفهمید. حق هم داشت! آن حرفها
محتوا بودند. در آن لحظات آنچه مهم بود فضای حضور ما دو نفر درکنار یکدیگر
بود.
چند روز پیش با زنی میانسال برخورد کردم که از تنهایی و
افسردگی مینالید و میگفت چند ماه است به دیدار پدر و مادرش نرفته است.
وقتی علتش را پرسیدم، گفت: «چون با آنها حرفی برای گفتن ندارم!» و من
لبخند تلخی زدم و گفتم: «اصلا لازم نیست حرفی برای گفتن داشته باشی. همین
حضور تو درکنار آنها خودش کفایت میکند! محتوا در قیاس با فضایی که ایجاد
میشود، پشیزی ارزش ندارد» و او با تبسمی کمرنگ به من فهماند که متوجه این
جمله نشده است. او غرق محتوا بود و تمام تنهایی و افسردگیاش هم بهخاطر
چسبیدن به این محتواهای تمامناشدنی ذهنش بود.